باید ایتالیایی زندگی کرد یا آلمانی؟

به گزارش مجله گوگل ایرانی، زندگی امروز / وقتی زندگی در روالی یکنواخت و کسالت بار می افتد و عملاً به مُردگی تبدیل می گردد، چه باید بکنیم؟ دو پاسخ برای این سؤال وجود دارد: دائماً دنبال چیزهای تازه باش، یا معنای باثبات تر و عمیق تری برای همین روال پیدا کن. اما هر دو پاسخ به یک مقدار تباه اند. شان کِلی در رابطه ای که با استادش هیوبرت دریفوس داشته راهکار سومی را جست وجو می نماید.

باید ایتالیایی زندگی کرد یا آلمانی؟

با تور آلمان از دیدنی ترین کشور اروپایی بازدید کنید و از شهرهای برلین، هانوفرو، فرانکفورت و مونیخ آلمان دیدن کنید.

به گزارش زندگی امروز به نقل از ترجمان، شان دورنس کِلی، نیویورک تایمز - چند هفته پیش، سطر جالبی در یادداشت های یکی از درس هایم پیدا کردم. نمی دانم از چه زمانی آنجا بوده یا چطور اصلاً وارد یادداشت های من شده است. یادم نمی آید که آن را قبلاً نوشته باشم یا حتی دیده باشم. آن سطر این بود: هدف زندگی، از نظر پاسکال، شادکامی، صلح، یا شکوفایی نیست، بلکه زنده بودن است. به عقیدۀ من این سطر را ممکن است معلم و دوستم، هیوبرت دریفوس، نوشته باشد. هیوبرت در ماه آوریل (2017) در سن 87 سالگی درگذشت.

دست کم در بدو امر تصور اینکه هیوبرت ممکن است از درون گور با من حرف زده باشد عجیب است. ولی شاید عجیب تر این باشد که او از آن صندلی بالاتر و نه چندان ایدئال که اکنون دارد بتواند به من دربارۀ هدف احتمالی زندگی چیزی بگوید. ولی اگر می دانستید که طرز کار یادداشت های درسی من چطور است، احتمالاً این قدر ماجرا عجیب نبود.

می دانید که من فیلسوف فرانسویِ قرن هفدهم، بلیز پاسکال، را تدریس می کنم، و سنت اگزیستانسیالیستی ای که او منادی آن بوده است، آن هم از هنگامی که هیوبرت تقریباً سی سال پیش من را با آن ها آشنا کرد. یادداشت های درسی ای که من استفاده می کنم از دل همان یادداشت هایی درآمده که وقتی دانشجو بودم در کلاس هیوبرت برمی داشتم. در طول سالیان، این یادداشت ها، بیشتر و کامل تر شدند، نه فقط بر اثر چیزهایی که از دانشجویانم یاد گرفتم، بلکه بعلاوه و به ویژه بر اثر گفتگوهای مداوم و فراوانی که با هیوبرت داشتم. مسیرهای تأثیرپذیری این یادداشت ها آن قدر فراوان و متنوع بوده که مدت هاست دیگر قابل تشخیص نیستند. گاهی اوقات حتی خودم هم چیزهایی در آن ها پیدا می کنم که متعجب می شوم.

این جور تعجب کردن ها جالب اند، اما گاهی گیج نماینده هم هستند. بالاخره یعنی چه که هدف زندگی زنده بودن است؟ خیلی حرف مبتذلی است، حتی این همان گویی است. اما شاید، بعد از کمی تفکر، اهمیتش آشکار شود.

به این فکر کنید که چطور ممکن است، در عمل، زندگی به مُردگی تبدیل شود. می دانید چطور این اتفاق می افتد: بیدار شو، برو سر کار، کار کن، ناهار بخور، اضافه کاری کن، سر راه برو کافه، بعد هم باشگاه، آخر سر هم تلویزیون ببین. تا مدتی این روال فوایدی دارد و مایۀ ثبات آدم می شود؛ راحت است چون پیش بینی پذیر است. اما خیلی زود روزها در امتدادی بی نهایت در پس و پیش شما کِش می آیند. و در نهایت شما در درون آن ها پژمرده می شوید و فرومی میرید. روزها تنها خالی از معنا نیستند بلکه به علت اصرارشان بر این بی معنایی بی رحمانه هم می شوند. زندگی ای دارید که اعلام می نماید دیگر زنده نیست.

دست کم دو پاسخ طبیعی، اما به یک میزان ناقص، به این اعلام وجود دارد: دائماً دنبال چیزهای تازه باش، یا معنای باثبات تر و عمیق تری برای همین روال پیدا کن. در قرن هجدهم، این پاسخ ها به ترتیب در ایتالیا و آلمان داده می شدند. بازماندگان آن ها هنوز هم هستند.

انسان ایتالیایی -که الگوی اصلی اش جاکومو کازانووا بوده- به این نتیجه می رسد که عنصر غایب در زندگی اش خودانگیختگی است: او در روال خود مرده است چون این روال همۀ امیال طبیعی را می کشد. برای دوباره زنده شدن، خودش را با شور و اشتیاق متعهد می نماید که از امیالش پیروی کند، تا هر جا که خواستند او را ببرند. معشوقه های فراوانی می گیرد -عشق های مهیج و سوزان!- اما در نهایت هر کدام را به امید بعدی رها می نماید؛ او در لحظه زندگی می نماید بدون هر گونه توجهی به تعهداتش در گذشته یا امکان هایش در آینده. زندگی او از هیجانی خام به هیجانی دیگر در حرکت است. اما بالاخره منزوی، بی ثبات، و لگام گسیخته می شود. به کسانی که پیرامونش هستند آسیب می رساند. با هیچ کس نمی تواند وارد رابطه ای اصیل بشود، و واقعاً نمی داند کیست. نومید می شود.

انسان آلمانی رویکرد دیگری اتخاذ می نماید. می خواهید اسمش را بگذاریم کانت؟ او به این نتیجه می رسد که مشکل زندگی اش نداشتن علت برای روال جاری اش است. دنبال علت می شود. برای خودش داستانی می سازد، داستانی که توجیه معناداری برای زندگی روزمره اش فراهم بیاورد. و بعد دوباره وارد روال می شود، این بار مصمم به زندگی کردن با این دانش که زندگی هر قدر هم که کسالت بار و کُشنده باشد، بالاخره موجّه است و بنابراین باید آن را ادامه داد. وظیفه اش است که این کار را بکند. اما با اینکه چراییِ کاری که می نماید را می داند، نمی تواند از این احساس فرار کند که با انجام دادن این کار به هر حال زندگی نمی نماید. یکنواختی دوباره خودش را تحمیل می نماید. او نمی تواند از عرض اندامِ بی رحمانۀ پوچیِ این یکنواختی فرار کند. نومید می شود.

با نگاه به اینکه این پاسخ ها چطور در نهایت در رسیدن به مقصود خویش ناکام می مانند متوجه می شویم که واقعاً در چه جهتی هستند - می فهمیم به چه نوع زنده بودنی چشم دارند. زنده بودن یعنی داشتن شور و شوق کازانووا بدون انزوا، بی ثباتی و نومیدی اش، یا یقین قاطع کانت بدون یکنواختی و پوچی اش. در واقع، شاید برترین چیزی که بتوانیم به آن امید ببندیم این باشد که به زنده بودن در غیابش توجه کنیم: زنده بودن آن چیزی است که وقتی یکنواختی روال جاری خودش را تحمیل می نماید غایب است. اما آیا می توانیم به صورت ایجابی هم حرفی دربارۀ اینکه زنده بودن چیست بزنیم؟

قطعاً رسیدن به تعریفی کامل از این پدیده برای ما امکان پذیر نیست. اما به عقیدۀ من گریزنده بودن آن دو ویژگی ممتاز دارد که می توانیم آن ها را تشخیص دهیم. اول اینکه همۀ سرچشمه های ظاهریِ زنده بودن به محض اینکه در پی آن ها برویم ناپدید می شوند؛ یعنی سرمنشأهای زنده بودن از دیده شدن طفره می رود. یک مثال ساده را در نظر بگیرید: عشقی که هنگام خیره شدن به صورت معشوق خود احساس می کنید. وقتی عاشق هستید، شما زنده اید؛ کل دنیا ضرباهنگی معنادار دارد. طبیعی است که بخواهید آن زنده بودن را نگه دارید، کاری کنید تا همواره دوام داشته باشد، سرچشمه اش را پیدا کنید. و به جز در صورت معشوقِ شما در کجا می تواند باشد؟ پس نگاه می کنید. اما حواستان باشد! اگر خیلی بادقت نگاه کنید چیزی از دست خواهد رفت.

چون هر چه عشقی که آن صورت ایجاد می نماید عمیق تر باشد، و تجربۀ شما از آن فرد هر چه متعالی تر باشد، این احتمال کمتر خواهد شد که یک صورت، یک صورت جسمانی، بتواند واقعاً سرچشمۀ آن باشد. این پدیده به ژرف ترینِ رازها آغشته است، مثل آدمی که خداست یا مغزی که فکر است. بالاخره چطور ممکن است این شیء مادی و جسمانی، که از پوست و رگ و ماهیچه و چربی ساخته شده، چطور ممکن است این ماده و چیزی که صرفاً فیزیکی است منشأ آن جذبه و منتهای عشق باشد؟ البته که می تواند! اما هر چه بیشتر به شکل و شمایل یک صورت انسانی نگاه کنید، کمتر می تواند باشد. ابژۀ عشق، از آن جهت که ابژۀ عشق است، وقتی به آن نگاه می کنید از میان می رود. سرمنشأ زنده بودن از دیده شدن طفره می رود.

ویژگی دوم هم همین قدر رازآلود است. وقتی واقعاً احساس زنده بودن می کنید، به طریقی، گذشته و اکنون و آینده تان در کنار هم معنا پیدا می نماید، همانند یک کل یکپارچه که همواره وعدۀ آن داده شده است. من گاهی اوقات واقعاً احساس زنده بودن می کنم، مثلاً، وقتی که به دانشجوها درس می دهم. وقتی خوب پیش می رود، وقتی با هم ارتباط برقرار می کنیم و درگیر می شویم و کلاس پر از سروصدا می شود، ماجرا فقط این نیست که در یک لحظۀ خاص با هم شریک می شویم. از نظر من، خاص بودن آن لحظه به این علت است که وعده های نهفته در لحظات مشابهی از کودکی و جوانی خودم را محقق می سازد. اعتباری است برای آنچه در گذشته اتفاق افتاده و همین طور مهیا شدن برای چیزی است که در آینده خواهد آمد. وقتی به دانشجوهایت نگاه می کنی، این حس که آنچه اکنون در حال رخ دادن است با آن ها باقی خواهد ماند، همانند خاطره ای در آینده زنده خواهد ماند و در لحظاتی دیگر می تواند آن ها را درگیر خود کند، لحظاتی بسیار دورتر و متفاوت تر از این لحظه ای که اکنون با هم شریک هستید، آنگاه آن لحظه با چنان نیرویی ضربان پیدا می نماید که در هیچ صورت دیگری ممکن نیست.

از این جهت شکی نیست که هیوبرت آن سطر را دربارۀ زنده بودن در یادداشت های درسی من نوشته است، چون او واقعاً ظهور و بروز پدیده ای بود که این سطر دربارۀ آن است. از نظر من، کلاس های هیوبرت زنده ترین مکان روی زمین بود. آن سطر در یادداشت های من که حالا سه دهه بعد مورد توجهم قرار گرفته است، در واقع چیزی تک افتاده و جدا نبود. بر گذشته دلالت داشت و زمینه را برای خود پدیدۀ زنده بودن مهیا می کرد، که کلاس های هیوبرت مرا با آن آشنا کرد. این سطر تحقق کل زنده بودنی است که تدریس هیوبرت در خود داشت و به ما وعدۀ آن را می داد.

اما اخیراً به این فکر افتاده ام که شاید هیوبرت به معنایی حقیقی تر هم مؤلف آن سطر بوده است؟ اشتباه برداشت نکنید. معتقد نیستم که او دربارۀ زنده بودن اصلاً حرف زده است، و این فکر را به هیچ کس دیگری که می دانم آن را در سر داشته هم ربط نمی دهم. حتی به نظر نمی رسد که این فکر مربوط به سایر سطور کناری اش در یادداشت ها باشد. اما باز هم مطمئنم که این سطر به نحوی از هیوبرت سرچشمه گرفته است. چون با اینکه شنیدن این حرف که هدف زندگی زنده بودن است بسیار تعجب آور و غیرمنتظره به نظر می رسد، ولی حالا می توانم متوجه شوم که این همان دیدگاهی است که مقتضی زندگی او بود. و بالاخره مگر نه این است که گاهی اوقات این طوری است؟ چیزهایی هست که می دانی باید گفته شوند، که لازم اند، حتی با اینکه علتش را هم نمی دانی. و بعدها در سال های بعد است که ضرورت و اهمیت آن حرف معلوم می شود. چون به آن می رسی، یا آن به تو می رسد. یا هر دو.

و مگر این یک جور دیگر از زنده بودن نیست؟ اینکه در لحظات گفتن و انجام دادن آنچه لازم به نظر می رسد، پُر از کلمات و کارها و تصورات می شویم، اما در بیشتر موارد کاملاً نمی فهمیم که چرا لازم اند؟ و گاهی اوقات اشتباه می کنیم؛ چیزهایی را می گوییم یا انجام می دهیم که غلط هستند. اما گاهی اوقات حق با ماست، عمیقاً حق با ماست -چیزی را می گوییم که واقعاً و عملاً درست است- بدون اینکه بدانیم حق با ماست یا بفهمیم که چرا. و وقتی این اتفاق می افتد حرف ها و کارهای ما زندگی مستقلی برای خودشان پیدا می نمایند: از ما می آیند اما از ما فراتر می فرایند، حتی به فراتر از خودشان توسعه می یابند.

پس اگر هیوبرت واقعاً مؤلف آن سطر بوده، تنها علتش این نیست که او آن را نوشته است. علتش این است که او، حتی بدون آگاهی داشتن از آن، به نحوی آن را در دل یادداشت های من دفن نموده بوده، سال ها پیش، همانند گنجی اسرارآمیز. و ناگهان پدیدار شده و زندگی یافته است. یک هدیه. هدیه ای از جانب او.

و حالا باز شده است.

منبع: زندگی روز
انتشار: 10 شهریور 1400 بروزرسانی: 10 شهریور 1400 گردآورنده: iranigoogle.ir شناسه مطلب: 1745

به "باید ایتالیایی زندگی کرد یا آلمانی؟" امتیاز دهید

امتیاز دهید:

دیدگاه های مرتبط با "باید ایتالیایی زندگی کرد یا آلمانی؟"

* نظرتان را در مورد این مقاله با ما درمیان بگذارید